نمی دانم صدای قطره اشکی بود که بر روی زمین افتاد یا طنین صدای افتادن سکه ها از روی صندلی، که نزدیک بود گوشهایم را کر کند...
با بغضی مانده در گلو، مثل زخم خورده ها لباس و یونیفرم کارش را بیرون اتاق کند، دو دسته باقیمانده قبض ها و مشتی اسکناس کهنه و تاخورده و تعدادی سکه 25 و 50 تومنی را لای لباسها پیچید و روی صندلی گذاشت و سریع رفت...
تو خواستی که او برود!

***

دست مریزاد!
واقعا چند تایی دیگر مثل تو بیایند و قبض ها را پاره کنند و هر چه دوست دارند  به زمین و زمان بگویند و به هر که بخواهند بشمرند، قضیه حل می شود.  فاتحه کارت پارک هم مثل خیلی طرحهای دیگر در این شهر جمع خواهد شد. شهر متحول می شود. کسب و کار رونق می گیرد! برکت و روزی زیاد می شود!
نیازی نیست با وجدانت خلوت کنی. مبادا از کارت شرمنده شوی! یک کارگر ساده که غرور و شخصیت ندارد!
چه اهمیتی دارد که بعد از این در مورد تو و شهرش چه فکری کند؟
مهم نیست که در اولین روز کاریش از کار بیکار شود!
مهم نیست که بعد از این قرار است کجا برود و چه کار کند.
مهم نیست که تکلیف خانواده بی سرپرستش چه شود.
مهم نیست که در این شهر بماند یا نماند و یا آواره غربت شود.
مهم نیست که یک «جوان» دیگر از شهرمان برود و پشت سرش را نگاه نکند.
مهم نیست ....

مهم این است که تو «200 تومان» پول زور ندادی!!! 

***

اصلاً چرا ما فکر خودمان را درگیر این مسائل جزئی کنیم؟
پدر بیامرز.... حالا همه چیز شهر حل شده، فقط کارت پارکش مانده؟!

 


برچسب‌ها: کارگر, کارت پارک
نوشته شده توسط خسرو دهاقین در سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۸ |