جلوی در مدرسه از ماشین پیاده می شود. جلوتر از مامان و بابا و باران می پرد داخل مدرسه. انگار وارد باغی از گل شده است. تازه صف در حال تشکیل شدن است. به طرف صف راهنمایی می شود. صف بسته می شود. کمی نگرانی در چهره اش پیداست. سعی می کنیم با دو سه لبخند از راه دور شارژش کنیم.

امروز چه نشاطی در پشت صحنه این منظره حاکم است. پدرها و مادرهایی دوربین به دست اولین لحظات ورود کودکانشان به دنیایی جدید را ثبت می کنند.
مراسم صبحگاه ظاهراً چندان با صفا نیست. این را ظاهر بچه ها می گوید اما وقتی نوبت ورزش صبحگاهی می شود نشاط و شادی در بینشان حاکم می شود.
بعد از توضیحات کوتاه آقای مدیر، نوبت رفتن به کلاس است. حرکت در صف مفهوم جدیدی برای آنهاست. این جزو اولین درسهایی است که باید بیاموزند.
ورود به فضای کلاسی که جلوی آن با بادکنک و وسایل دیگر تزئین شده نمی گذارد خیلی دلتنگی روی بچه ها اثر کند و معلمی مهربان که با لبخند همه را در اولین دیدار به خود جذب می کند.
اولیاء دانش آموزان که قند توی دلشان در حال آب شدن است مرتب داخل کلاس سرک می کشند تا فرزندان دلبند خود را برای اولین بار در پشت میزهای آبی و صورتی کلاس مشاهده کنند. با ماهان خداحافظی می کنم و او را با دوستان و مامان و خواهرش تنها می گذارم.

***
امروز دهمین سالی است که به عنوان یک معلم پا به عرصه کلاس می گذارم.
بسم ا... الرحمن الرحیم. کلاس اول دبیرستان ... مدرسه ....
روبروی بچه ها که می ایستم ناخودآگاه تصویری از همان کودکان معصوم کلاس پیش دبستانی در مقابل چشمانم عبور می کند. ماهان من آن گوشه کلاس نشسته. نه! این طرف... نه!این جلو... وای خدای من همه این ها چقدر شبیه ماهان من هستند. چقدر حس می کنم دوستشان دارم. بیشتر از همیشه. این نگاههای معصوم و گاه شیطان همانهایی هستند که روزی دست در دست مادر و پدرشان اولین روز مدرسه شان را شروع کردند. پدر و مادر همه اینها به امید دکتر و مهندس شدن دست آنها را در دست معلمشان گذاشتند و تقدیر آنان را بعد از خدا به دست او سپردند. حالا همه این دکتر و مهندسهای پدر و مادرها هم دهمین سال ورودشان به مدرسه را آغاز می کنند.